سرماخوردگی و کنجکاویی
سلام نفسم چند روزیه حال نداری سرما خوردی و تب داشتی امروز خدا را شکر تبت اومده پایین صدات گرفته و تو دماغی حرف میزنی این چند روزه که مریض بودی شیطونی نمیکردی خونمون سوت و کور بود من و بابایی هم بخاطر تو حالمون گرفته بود اصلا طاقت دیدن مریضی تو رو نداریم روز اول که تب کردی بردیمت دکتر کلی جیغ و داد راه انداختی نمیدونم چرا اینقد از دکترا متنفری و میگی ازشون بدم میاد دوسشون ندارم اونروز دکتر گفت اگه نصف شب تبت رفت بالا و گردن و سر درد گرفتی حتما ببریمت بیمارستان کودکان خیلی نگران بودیم همش پاشویی کردیم و دستمال خیس کردیم و گذاشتیم رو پیشونتیت 3 روز تب داشتی بد غذا بودی این چند روزه که بی اشتها هم شدی ولی باز خدا را شکر حالت خوبه و کار به بیمارستان نکشید راستش امروز صبح نمیدونی دست به چکاری زدی داشتم از ترس سکته میکردم داشتم خونه رو جمع و جور میکردم صداتو شنیدم داشتی سرفه میکردی و شروع کردی به گریه کردن بدو بدو رفتی تف انداختی یه دفعه چشم افتاد به تب سنج شکسته و جیوه که رو فرش و مبل ریخته وااای نمیدونی چه حالی شدم دستام میلرزید بهت گفتم بالا بیار زود باش بالا بیار ولی گفتی نه نمیتونم انگشتمو کردم دهنت و تو حلقت بالا آوردی بعدش زنگ زدم دکتر و ماجرا بهش گفتم گفتش که کار خودتو کردی بالا آورده مشکلی پیش نمیاد و نگرانی نداره ولی خیلی ترسیدم قلبم داشت از جاش کنده میشد خودتم بدجوری ترسیده بودی چند بار دما سنج ازم خواستی بهت ندادم گفتم که خطرناکه چشم منو دور دیده بودی و کنجکاویت گل کرده بود میخواستی ببینی که کجاش خطرناکه و چه خطری داره برا تو هم تجربه بدی بود خدا را شکر به خیر گذشت امیدوارم پسر خوبی باشی و چیزی که میگم خطرناکه دست نزنی و دست گل به آب ندی