دسته گل
سلام عزیزم امروز میخوام برات از ماجرا و دسته گلی که به آب دادی بگم
امروز صبح بابایی که میرفت سرکار بیدار شدی شیر برات گرم کردم خوردی و گفتی لالا دارم آخه شب خیلی دیر خوابیدی یعنی ساعت 3 خوابت برد شیرو که خوردی دوباره گرفتی خوابید ظهر بیدار شدی ناهارتو دادم بعد دست به کار شدم یه دستی به سر و روی خونه بکشم اول از اتاقت شروع کردم تو هم بهم کمک کردی تا جارو را آوردم گفتی آردین روشن. جاروبرقی رو روشن کردی و از دستم گرفتی و گفتی من جارو میکشم قربونت برم داری بزرگ میشی و به ماما کمک میکنی بعد اینکه همه جا رو تر و تمیز کردم ظرفا رو شستم تازه میخواستم نفسی تازه کنم دسته گل به آب دادی زدی شیشه میز تلویزیون اتاقتو شکوندی بعدش خندیدی و گفتی وای شکست نمیدونم چرا ذوق کردی مثل اینکه از خدات بود از اتاقت برداریمش دوباره دست به کار شدم و شیشه ها رو جمع کردم منتظر بابایی نموندم تنهایی میز تلویزنتو از اتاقت ور داشتم تو هم نگاه میکردی میگفتی ماشالا ماما ماشالا البته سنگین نبود و چرخ هم داشت حواسم نبود خرده شیشه رفت پام برگشتی گفتی مامی چی شد پات اوف شد قربونت برم با اون چی شد گفتنت راستشو بخوای خیلی خسته شدم اتاقتو یه تکون حسابی دادم بعداز ظهر هم با دوستت محدثه کلی بازی و دو چرخه سواری کردی شب میخواست بره خونشون جیغ و داد راه انداختی میخواستی بازم پیشت بمونه بابایی آرومت کرد گفت میبرمت پارک تو هم رضایت دادی شام که خوردیم لباساتو تنت کردم و با بابایی رفتید پارک الانم تو پارک هستید خدا میدونه کی راضی میشی که برگردید خونه آخه هر بار با خنده میری ولی برگشتنی با گریه میایی
یه عکس هم از کمک جارو کشیدنت برات گذاشتم البته بیشتر ریخت و پاش کردی تا کمک فدات بشم