گردش و اتفاق
سلام نفس ماما امروز از رفتنمون به دیزین و اتفاقی که برات افتاد میگم جمعه حوصلمون سر رفته بود برنامه ریزی هم نکرده بودیم که بریم جایی بابایی دید کلافه هستیم قول داد شنبه مرخصی بگیره و ما رو ببره دیزین به قولش هم عمل کرد خاله هم چند روزی خونه ما بود بابایی گفت به پسر عمه بگم اونا هم با ما بیان دور هم خوش بگذره شب جمعه با هم هماهنگ کردیم صبح روز شنبه به اتفاق پسر عمه و خانمش و دختر کوچولوشون ثنا و همینطور خاله با هم رفتیم دیزین توو راه خیلی خوش گذشت تا دیزین آهنگ گذاشته بودیم دست میزدیم تو و ثنا هم میرقصیدین کنار یه رودخونه وایسادیم چند تا عکس از آروین خوشگلم بندازیم تا رسیدم دم رودخانه مثل همیشه شروع کردی به سنگ پرت کردن به آب، اطراف رودخونه شیبش زیاد بود منم همش بهت میگفتم جلوتر نرو دستتو بده من ولی تو گوش نمیدادی منو بابایی هم کنارت وایساده بودیم با اینکه شش دنگ حواسم پیشت بود تو یه لحظه نمیدون چی شود جلوی چشممون پات سر خورد و افتادی تو رودخونه خدای من چه لحظه بدی بود توو چند ثانیه چه فکرایی که از سرم نگذشت پاهام سست شد بابایی حول کرد پرید تو رودخانه و کشیدت بیرون قربون خدا برم که خیلی دوستت داره از اون فاصله و به پشت افتادی یه سنگ بزرگ هم بود گیر کردی بهش چیزیت نشد پشتت یه خراش کوچیک ورداشت وای یادآوری اون لحظه برام خیلی سخت و عذاب آوره خدا رو صد هزار مرتبه شکر که سرت به سنگ نخورد بابایی که از آب کشیدت بیرون بغلت کردم دستام می لرزید خیلی ترسیده بودی گریه کردی میگفتی آروین افتاد توو آب خیس شدم آب رو دخانه هم مثل یخ بود زود لباساتو در آوردم و خشکت کردم آروم که شدی به راهمون ادامه دادیم و اونجایی که مد نظرمون بود رسیدم بعده اینکه ناهار خوردیم ثنا خوابش برد توو رو هم گذاشتم رو پام و خوابیدی صبح زود بیدار کردم خیلی خسته شده بودی بیدار که شدی با ثنا بازی کردی بعد با هم رفتیم اطرافمون که دارو درخت بود گشتیم کلی گل و پروانه دیدیم از بس خسته بودی میگفتی بریم خونه هوا تاریک شده بود راه افتادیم به سمت خونه توو ماشینم یه خرده چرت زدی و بی حال بودی برگشتنی ثنا اینا رفتن خونشون ما هم ساعت یازده و نیم بود رسیدیم خونه همش به خاله میگفتی آروین افتاد توو آب خیس شدم فدات بشم خیلی نگران بودم میگفتم نکنه ترسیده باشی و نتونی بخوابی یا نکنه خوابشو ببینی و توو خواب دوباره اون ترس و استرس رو داشته باشی خدا رو شکر شب خوب خوابیدی صبح هم که بیدار شدی رفتی بغل خاله کلی باهاش بازی کردی
این جایی که نشستی همون جاییه که سر خوردی افتادی
اینجا ژست گرفتی و منتظر بودی بابایی ازت عکس بگیره از بس شیطونی کردی که آخرش...
توی این عکسم لباساتو در آوردم و داشتم خشکت میکردم
از بس خسته بودی خوابید
توی عکس پایینی تازه از خواب بیدار شدی
اینجا هم در حال تماشای مناظر اطراف با دوربین هستی
قربونت برم امیدوارم خدا تو رو حفظت کنه همیشه از بلا و بدی به دور باشی
خدایا خداوندا تو را هزاران هزار بار شکر و سپاس میگوییم پسر عزیزتر از جانمان را همیشه در پناه خودت نگهدار