آروینآروین، تا این لحظه: 15 سال و 3 ماه و 3 روز سن داره

❤ آروین ❤

سرماخوردگی و کنجکاویی

سلام نفسم  چند روزیه حال نداری سرما خوردی و تب داشتی امروز خدا را شکر تبت اومده پایین صدات گرفته و تو دماغی حرف میزنی این چند روزه که مریض بودی  شیطونی نمیکردی خونمون سوت و کور بود من و بابایی هم بخاطر تو حالمون گرفته بود اصلا طاقت دیدن مریضی تو رو نداریم روز اول که تب کردی بردیمت دکتر کلی جیغ و داد راه انداختی نمیدونم چرا اینقد از دکترا متنفری و میگی ازشون بدم میاد دوسشون ندارم  اونروز دکتر گفت اگه نصف شب تبت رفت بالا و گردن و سر درد گرفتی حتما ببریمت بیمارستان کودکان خیلی نگران بودیم همش پاشویی کردیم و دستمال خیس کردیم و گذاشتیم رو پیشونتیت 3 روز تب داشتی بد غذا بودی این چند روزه که بی اشتها هم شدی ولی باز خدا را شکر حالت خو...
5 مهر 1391

ما اومدیم

سلام به همه دوستان عزیز و گلم بعد از غیبت 20 روزه اومدم  اول از همه دوستای عزیزم بخاطر تلگرافی که برام زدن تشکر میکنم خدا را شکر حال آروینم خوبه بچم بد جوری مریض شده بود  3 شبانه روز داشت تو تب میسوخت تبش 40 درجه بود فکر اون روزا هم عذابم میده مخصوصا شب سوم که تب و لرز گرفت قربون اون دست و پاهای کوچولوت برم که داشت مثل بید میلرزید اون شب که آروینمو تو اون وضعیت دیدم از غصه بغض کردم گلوم اونقد درد میکرد که دردش به گوشم میزد آخر سر بغضم ترکید و شروع کردم به گریه کردن ساعت 3 نصف شب بود میخواستم بلند بلند گریه کنم و تا آروم بشم اصلا طاقت دیدن نفسمو تو اون وضعیت و مریضی نداشتم قربونت برم درد و بلات بخوره به جونم ایشالا هیچ وقت مریض نشی...
3 بهمن 1390

عسلم داره بزرگ میشه

عزیز دلم ماشالا داری بزرگ میشی یادش یخیر روزایه اول که به دنیا اومده بودی چقدر کوچولو و ریزه میزه بودی تا یه مدت کار من گریه کردن بود نگات که میکردم گریه ام میگرفت نگران بودم و همش میگفتم چه جوری بزرگش میکنم کی بزرگ میشه اگه بلایی سرش بیاد چیکار کنم خیلی وقتا هم میگفتم یعنی از اینکه بچه ماست خوشحاله با گریه کردنت منم شروع میکردم به گریه کردن خوابم که بودی صورت معصومت خیره میشدم اشک چشام سرازیر میشد بابایی میگفت الان که گریه نمیکنه برا چی گریه میکنی بهش میگفتم صورتشو نگاه کن ببین چقدر معصومه  بابایی کلی  سر به سرم میزاشت دایی هم هر موقع زنگ میزد ازم میپرسید بازم  هر موقع آروین گریه میکنه تو هم گریه میکنی بعدش بهم میخندید و میگف...
9 مهر 1390

عزیز دلم

سلام گلم چند روزی بود سرما خورده بودی و سرفه میکردی  و یه کوچولو تب داشتی  بردیمت دکتر  خدا را شکر داروهاتو خوردی  امروز بهتری دیشب به بابایی گفتی بریم دوچرخه سواری کلی دوچرخه سواری کردی اومدی بهم گفتی مامی خسته شدم پا درد میکنه فدات شم  دیشب همش خواب میدیدی تو خواب داشتی حرف میزدی و گریه میکردی میگفتی نه نه نمیخوام بریم خونه بیدارت کردم گفتم مامان جون عزیزم داری خواب میبینی بیدار شدی مامانی پیشته دستمو گرفتی تو دستت و بوسش کردی بعد خوابیدی الهی دورت بگردم کوچولوی من خیلی دوستت داریم و عاشقتیم گلم پسر ماهی هستی ماما رو اذیت نمیکنی میشنی پای تلویزیون کارتون میبینی منم به کارام میرسم کارتون کایلو را خیلی دوست ...
17 تير 1390

خاطرات دو هفته

عزیز ماما بلاخره بعد از دو هفته وقت کردم به وبلاگت سر بزنم تو این دو هفته اتفاقایی افتاد که هم خوب و بود هم بد اول از مریضیت میگم به خاطر گرمای زیاد مریض شدی ده روز پیش چهارشنبه صبح از خواب بیدار شدی یه خورده تب داشتی و بی حال بودی صبحونه ات رو دادم شروع کردی بالا  آوردن اسهال استفراغ گرفته بودی زودی زنگ زدم بابایی مرخصی گرفت اومد بردیمت دکتر خیلی ترسیدم خدا خدا میکردم بستریت نکنن پارسال تابستون هم همینطوری شدی میخواستن بستریت کننن ولی شانس آوردیم سرم خوراکیتو خوردی برا همین بستری نکردن این بارم تا رفتیم داخل مطب شروع کردی به گریه و زاری جیغ میزدی آمپول نمیخوام دکتر هم بهت سرم خوراکی و شربت و قطره ضد استفراغ داد الهی ماما بمیره برات ت...
11 تير 1390
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به ❤ آروین ❤ می باشد