آروینآروین، تا این لحظه: 15 سال و 3 ماه و 4 روز سن داره

❤ آروین ❤

دسته گل

سلام عزیزم امروز میخوام برات از ماجرا و دسته گلی که به آب دادی بگم  امروز صبح بابایی که میرفت سرکار بیدار شدی  شیر برات گرم کردم خوردی  و گفتی لالا دارم آخه شب خیلی دیر خوابیدی یعنی ساعت 3 خوابت برد شیرو که خوردی دوباره گرفتی خوابید  ظهر بیدار شدی ناهارتو دادم  بعد دست به کار شدم یه دستی به سر و روی خونه بکشم   اول از اتاقت شروع کردم تو هم بهم کمک کردی  تا جارو را آوردم گفتی آردین روشن. جاروبرقی رو روشن کردی و از دستم گرفتی و گفتی من جارو میکشم  قربونت برم داری بزرگ میشی و به ماما کمک میکنی بعد اینکه همه جا رو تر و تمیز کردم    ظرفا رو شستم   تازه میخواستم نفسی تازه کنم  دسته گل ...
4 تير 1390

زندگیمی تو همه چیمی تو

 سلام عشقم زندگیم ببخش خیلی وقته برات ننوشتم اینروزا حسابی شیطون و شیرین زبون شدی قربونت برم وقتی یه کاری برات میکنم بر میگردی و میگی مامان جون عاشقتم خیلی دوست دارم صورتتو بیار بوس کنم نمیدونی چقد خوشحال میشم انگاری که دنیارو بهم میدن فدات بشم روزبه روز بزرگتر و شیطون تر میشی میری راهرو دوستت محدثه رو صداش میکنی زبون میریزی بیاد پیشت صداش میکنی محدثه جون عاشقتم عشقمی بیا پیشم با هم حرف بزنمی اونم با چه شور و شوقی میاد تا میبینی میگی سلام  چطوری چه خبر؟؟؟؟؟  وقتی هم حوصله ات سر میره میگی حالا من چیکار کنم؟؟؟؟؟؟ بیشتر وقتا کارتونهایی که پرشین توون پخش میکنه رو میبینی اسم کارتونها رو هم بلدی ازت می پرسم چه کارتونایی نشون م...
28 خرداد 1390

یه روز پر کار

امروز  آروین خیلی اذیتم کرد یه ساعت دنبالش بودم صبحونشو دادم  چند دقیقه از روش نگذشته بود  انگشتشو کرد دهنش هر چی خورده بودو بالا آورد خیلی از دستش ناراحت شدم بابایی همون موقع بود زنگ زد منم اینقدر از دست آروین عصبانی بودم همه رو به بابایی گزارش دادم    لباس و پتوشو کثیف کرده بود  بردمش حموم وانشو پر کردم نشست توش  کلی آب بازی کرد  بعد اینه از حموم آوردمش بیرون  موهاشو خشک کردم دست به کار شدم و دوباره با هزار مکافات صبحونشو دادم  بعد شروع کردم به تمیز کردن  خونه آروینم کمکم کرد قبلاً دنبالم راه میافتاد من جمع میکردم آروین میرخت ولی حالا بزنم به تخته کمک ماما میکنه وسایلشو جمع میکن...
8 ارديبهشت 1390

مهمونی جمعه

جمعه  شب رفتیم خونه دوستمون  مهمونی هوا ابری بود و نمنم بارون می اومدتو ماشین بودیم مامانم زنگ زد بعد احوالپرسی و صحبت خداحافظی کردم اصلاً حواسم نبود آروینم می خواد صحبت کنه اخم کرد و با ناراحتی گفت آروین الو نکرد شماره مامانو گرفتیم دادیم دستش آروینم با خوشحالی گفت الو سلام  مامانم گوشیو ورداشته بود تا گفت سلام آروین خوبی تو خونه متوجه شدن آروین پشت خطه غوغایی به پا شد دایی میگفت بده من خاله میگفت نه بده من بلاخره خاله پیروز میدان شد  کلی پشت تلفن قربون صدقه اش رفت خاله میگفت جیگرم نفسم عشق من آروینم با خنده جواب داد بله خاله گفت فدات شم  قربونت برم آروین با یه کلمه ی باشه جوابشو داد بعد تو خیابون و اطرافش هر چی ...
6 ارديبهشت 1390

آروین وبابایی

امروز آروین و بابایی رفتن حیاط کلی با هم بازی کردن اول توپ بازی بعد دو چرخه سواری خلاصه پدر و پسر خیلی بهشون خوش گذشت بعد اومدن تو نشستن پای تلویزیون و تماشای فوتبال آروینم هم فوتبالی شده البته طرفدار هیچ تیمی نیست میشینه و منتظر میمونه یکی گل بزنه برد و باخت هیچ تیمی هم براش مهم نیست  هر تیمی که گل میزنه آروین بلند میشه دستاشو میبره بالا و میگه گل گل گل کار خوب رو آروینم میکنه مثل باباش بعد از باخت تیمش غصه نمی خوره.                                 عکسای امروز آروین  ...
26 فروردين 1390
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به ❤ آروین ❤ می باشد