یه روز پر کار
امروز آروین خیلی اذیتم کرد یه ساعت دنبالش بودم صبحونشو دادم چند دقیقه از روش نگذشته بود انگشتشو کرد دهنش هر چی خورده بودو بالا آورد خیلی از دستش ناراحت شدم بابایی همون موقع بود زنگ زد منم اینقدر از دست آروین عصبانی بودم همه رو به بابایی گزارش دادم لباس و پتوشو کثیف کرده بود بردمش حموم وانشو پر کردم نشست توش کلی آب بازی کرد بعد اینه از حموم آوردمش بیرون موهاشو خشک کردم
دست به کار شدم و دوباره با هزار مکافات صبحونشو دادم بعد شروع کردم به تمیز کردن خونه آروینم کمکم کرد قبلاً دنبالم راه میافتاد من جمع میکردم آروین میرخت ولی حالا بزنم به تخته کمک ماما میکنه وسایلشو جمع میکنه میبره تو اتاقش تازه از خداشه هروز مثل امروز کلی لباس برا شستن داشته باشیم چون کار اصلیو آروین میکنه لباسا رو از تو سبد ور میداره میندازه تو ماشین امروزم این وظیفه ی بزرگ به عهده ی شیطونکم بود به کمک آروینم رختارو پهن کردیم
بعد اتاقا رو جارو و کف آشپزخونه رو طی کشیدم حسابی خسته شدیم ناهار آروینو دادم خیالم راحت شد انگار یه کوه بزرگی رو از دوشم ورداشتن موقع غذا خوردن خیلی ازیتم میکنه هر وعده غذا دادن کمه کم نیم ساعت وقت میبره بعدا ز ظهر هم که میخواستم بخوابونمش کلی بهونه میاورد اولش کارتون خواست ببینه
بعدش ازم خواست شعر بخونم تموم شعرایی که بلد بودمو براش خوندم فکم درد گرفته بود بعدش گفت ماساژ شمم (شکم) ،پا، کمر،آخر سرم ماساژ پیشمونی (پیشونی) خلاصه یه ساعت منو سر گذاشت بعد خوابش برد
امشب بابایی رفته بود باشگاه برا همین یه خورده دیر اومد
ساعت نه شب می خواستیم شام بخوریم آشپزخونه بودم وغذا میکشیدم آروین آومد و گفت مامی بیا بابی برگشتم نگاش کردم کادو دستشو بود بابایی سورپرایزم کرده بود برام کادو خریده بود با این کار بابایی خنده ایی که تو لبای آروینم بود خستگی این روز از تنم رفت شام هم برا آروین سوپ خامه درست کردم تا سوپو دید خندید و گفت بهبه شام سوپ خدا رو شکر این بار اذیتم نکرد و با اشتها شامشو خورد