آروینآروین، تا این لحظه: 15 سال و 2 ماه و 29 روز سن داره

❤ آروین ❤

خاطرات دو هفته

1390/4/11 20:20
نویسنده : مامان و بابا
1,842 بازدید
اشتراک گذاری

عزیز ماما بلاخره بعد از دو هفته وقت کردم به وبلاگت سر بزنم تو این دو هفته اتفاقایی افتاد که هم خوب و بود هم بد اول از مریضیت میگم به خاطر گرمای زیاد مریض شدی ده روز پیش چهارشنبه صبح از خواب بیدار شدی یه خورده تب داشتی و بی حال بودی صبحونه ات رو دادم شروع کردی بالا  آوردن اسهال استفراغ گرفته بودی زودی زنگ زدم بابایی مرخصی گرفت اومد بردیمت دکتر خیلی ترسیدم خدا خدا میکردم بستریت نکنن پارسال تابستون هم همینطوری شدی میخواستن بستریت کننن ولی شانس آوردیم سرم خوراکیتو خوردی برا همین بستری نکردن این بارم تا رفتیم داخل مطب شروع کردی به گریه و زاری جیغ میزدی آمپول نمیخوام دکتر هم بهت سرم خوراکی و شربت و قطره ضد استفراغ داد الهی ماما بمیره برات توو دو روز آب شدی رنگ و روت پریده بود خدا رو شکر بیشتر از دو روز طول نکشید اما اتفاق خوب و جالب اینکه دایی فردین اومد خونمون آخرین بار که دیده بودت 5 ماهت بود خوب راه دوره و درس میخونه بعدش هم باشگاه داره عضو تیم شهرشونه کلی سرش شلوغه ما هم به خاطر تو نمیتونیم بریم هر جا که میریم شب باید برگردیم چونکه خونه ی کسی نمی خوابی فعلاً به خاطر تو فداکاری میکنیم و مسافرت نمیریم دلمون نمیاد  اذیت بشی خواب و خوراکت به هم بریزه داشتم از اومدن دایی میگفتم  دایی 7 صبح رسید تو خواب بودی  بوست میکرد و میگفت کی بیدار میشه چرا بیدار نشد بیدارش کن بلاخره ساعت 10 بیدار شدی چشاتو باز کردی دایی رو که بالا سرت بود دیدی خجالت کشیدی دوباره چشاتو بستی  و خودتو زدی به خواب صدات کردم آروین دایی اومد بیدار شدی فکر میکردم غریبی میکنی ولی خیلی زود باهاش انس گرفتی بوست میکرد تو هم بوسش میکردی دایی هر جا میرفت دنبالش راه میافتادی میگفتی دایی بیا بشین همش اسم دایی رو زبونت بود دایی بشین دایی بخور دایی بیا خیلی خوشحال بودی چند روز پیش گیر دادی بریم پارک به بابایی گفتم ببردت پارک ولی اصرار کردی من و دایی هم باهات بیاییم راستشو بخوایی من نمیخواستم بیام ولی تو و بابایی دست بردار نبودید بلاخره همگی با هم رفتیم پارک راستش خیلی خوش گذشت با هم توپ بازی کردیم بعدش بابایی مواظبت بود سرسره بازی میکردی من و دایی هم برای چند ساعت هم شده رفتیم به دوران خوش و شیرین کودکی کلی بازی کردیم  دو تایی سوار تاب شدیم حسابی تاب بازی کردیم راستی دستت درد نکنه که اصرار کردی ما هم باهاتون بیاییم  چونکه خیلی خوش گذشت اونقدر بازی و دنبال تو بدو بدو کرده بودم انگشتای پام درد میکرد آخر سر که میخواستیم برگردیم خونه دوباره مثل همیشه زدی زیر گریه میگفتی خونه نه پارک خونه نمیخوام  هر بار میبریمت پارک با خنده میری با گریه بر میگردی امروزم دایی رفت انشالله به سلامتی برسه دایی که خداحافظی کرد بره براینکه متوجه نشی و گریه نکنی بردمت اتاقت سرتو گرم کردم بعداینکه رفتی تو پذیرایی و دایی رو ندیدی ناراحت شدی اتاقا رو میگشتی و همش میگفتی دایی کو دایی رفت الان ساعت دو شبه هنوز نخوابیدی منتظری کارام تموم بشه خواموشی بزنم تا بخوابی وای خدای من حواسم بهت نبود پمادو برداشتی همه رو مالیدی به ماشینات بیشتر از این خراب کاری نکرده بهتره خاموشی بزنم

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (1)

فري
12 تیر 90 13:41
ماشااله به اين گل پسر ان شااله زنده باشه
وبلاگ زيبايي داريد ولي يه پيشنهاد البته ببخشيد اين رو ميگم به خاطر اين همه زحمتي که مي کشيد گفتم بگم اگه دوست داشتيد انجام بديد. نوشته هاي توي وبلاگتون به سختي ديده ميشه. بازم منو ببخشيد که دخالت کردم. ان شااله هميشه سالم و سرحال باشه و هيچ وقت مريض نشه.


خواهش میکنم خیلی ممنون از پیشنهادتون دخالت نیست نظره درستش میکنم از راهنمای تان خوشحال شدم
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به ❤ آروین ❤ می باشد