ما اومدیم
سلام به همه دوستان عزیز و گلم بعد از غیبت 20 روزه اومدم اول از همه دوستای عزیزم بخاطر تلگرافی که برام زدن تشکر میکنم خدا را شکر حال آروینم خوبه بچم بد جوری مریض شده بود 3 شبانه روز داشت تو تب میسوخت تبش 40 درجه بود فکر اون روزا هم عذابم میده مخصوصا شب سوم که تب و لرز گرفت قربون اون دست و پاهای کوچولوت برم که داشت مثل بید میلرزید اون شب که آروینمو تو اون وضعیت دیدم از غصه بغض کردم گلوم اونقد درد میکرد که دردش به گوشم میزد آخر سر بغضم ترکید و شروع کردم به گریه کردن ساعت 3 نصف شب بود میخواستم بلند بلند گریه کنم و تا آروم بشم اصلا طاقت دیدن نفسمو تو اون وضعیت و مریضی نداشتم قربونت برم درد و بلات بخوره به جونم ایشالا هیچ وقت مریض نشی امیدوارم همیشه شاد و سلامت باشی تنها چیزی که تو دنیا برام عذاب آور و دردناکه اینه که تو رو بی حال و مریض ببینم
تولد آروینم نزدیکه سه شنبه 11 بهمن تولد سه سالگی گل پسرمونه به خاطر اینکه وسط هفته هستش ما هم دو روز عقب انداختیم روز پنجشنبه براش جشن میگیریم این روزا فکرم مشغوله شب تولدت شام و دسر و پیش غذا چی درست کنم کادو برات چی بخریم که خوشت بیاد و زودی از چشت نیافته کیک تولدتو انتخاب کردیم کدوم شیرینی پزی سفارش بدیم با خاله رفتیم برا تولدت لباس خوشگل برات بخریم هوا هم اونقد سر بود تو هم همش میگفتی بریم خونه بریم خونه چند تا مغازه رفتیم ولی اون لباسی که مد نظرم بود پیدا نکردیم همشون میگفتن برا عید میاریم منم این وظیفه مهم رو انداختم گردن بابایی آخه میدونی سلیقه بابایی حرف نداره تو خرید خیلی وسواسه و بهترینها رو انتخاب میکنه با هم بریم همش از این مغازه به اون مغازه میریم زود خسته میشی و حوصله ات سر میره ایشالا پست بعدی بیشتر از تولدت برات میگم امروز حرف زیادی برا گفتن ندارم ولی اینو بودن و همیشه به یاد داشته باش که من و بابایی عاششقتیــــم و خیلـــــــی دوست داریم