آروینآروین، تا این لحظه: 15 سال و 3 ماه و 3 روز سن داره

❤ آروین ❤

بهونه گیر

عزیزم امروز بازم میخوام از شیطونیات بگم هزار ماشالا روز به روز شیطونتر میشی تازه حرف خودتم به کرسی مینشونی همش دوست داری بازی کنی بابایی آهنگ حسنی رو برات دانلود کرده بود یه بار که نشستی و نگاش کردی خیلی خوشت اومد همش میگی حسنی میخوام حسنی بزار میشنی پای کامپیوتر و نگاش میکنی شعراشم تکرار میکنی البته دست و پا شکسته میگی بریم بازی بعدش میگی نه من تمیزم تو کثیفی دیشب به بابا گفتی بابی بازی کنیم بابایی گفت باشه عزیزم برو ماشیناتو بیار با هم ماشین بازی کنیم تو هم گفتی نه حسنی بازی بعدش برگشتی گفتی بهم سواری میدی الاخ وای که چقدر خندیدیم تو هم ماتت برده بود زل زده بودی به ما که چرا بهت میخندیم گفتی ,ا نخند گفتم که حرف بدی زدی دوتا دستتو  گذا...
2 شهريور 1390

عکسای آروینم تا یک سالگی

شش ماهگی گل پسرم توو این عکس جیگرم هفت ماهه هستی اینجا هم نه ماهه هستی و چهار دست و پا راه میرفتی توو این عکس هشت ماه ای و سینه خیز راه میرفتی هشت ماهگی عشق مامان و بابا  توو این عکس آخری با قاب خوشمزه یک ساله ات تموم شده اون جوجه صورتی کنارته خدا بیامرزدش اون موقع راه میرفتی خیلی میخوردی زمین اون شبم جوجه همش دنبالت میکرد تو هم حواست نبود جوجه پشت سرت بود یه دفعهای افتادی جوجه موند زیرت بیچاره پرس شد ...
31 مرداد 1390

کودکم

  کودکم این  دوست داشتن است این همان حس قشنگی ست که دلم میخواهد او درون دل من جای باز کرده است کودکی بازی گوش نازنینی با هوش چشمهای مشکی پوستی مهتابی گیسوانی چو شب بی مهتاب که نسیم خوش او دلها برده ز کف آری آری آری دوستش میدارم قهقه های قشنگش که همه مستانه حاکی از سر درون خوش اوست دوستش میدارم من که خود میدانم او یقین سهم من است از بهشت خاکی                                        &n...
29 مرداد 1390

این مدله

جیگرم تازگیا همش دم  از مد  میزنی کشوی کمدتو باز میکنی لباسی که دوسش داری و بر میداری و میگی این مدله این مده  امروزم بابا آماده میشد بره باشگاهتی شرت مشکیشو تنش کرده بود  گفتی نه بابا اون نه تی شرت سفیدشو دادی  دستش  گفتی این مده بابا  این خوشگله لباسی  که تنت خودت  بود را در آوردی رکابی قرمزتو از کمدت برداشتی   و گفتی این مده ماما این خوشگله اینو میخوام قربون اون زبون شیرینت بشم منم لباسای که میخواستی تنت کردم کلاهتو گذاشتی سرت عینک بابا رو زدی چشت و گفتی من مدلم مامانی بریم حیاط منم طبق معمول از فرصت استفاده کردم و چند تا عکس خوشگل ازت گرفتم  مامانی دورت بگرده عشقمی ...
20 مرداد 1390

دو سال و نیمه گی مبارک

آروین گلم عشق مامان و بابا گل پسرم امروز دو سال و نیمه شدی ایشالا صدو بیست ساله بشی نفسم دو روزه یاد گرفتی عزیزم صدامون میکنی دیشب بابایی که از سر کار اومد بهش گفتی سلام عزیزم وای که بابایی چقدر ذوق کرد و قربون صدقه ات رفت امروزم یاد گرفتی بگی عزیزه دلم نمیدونی هر بار که یه کلمه یا جمله ای که یاد میگیری و تکرارش میکنی چقدر خوشحال و ذوق زده میشم امروز که بهم گفتی  عزیزه دلم تلویزیونو روشن کن میخواستم از خوشحالی بالا و پایین بپرم دیدی که از گفتنش چقدر خوشحال شدم گفتی بابایی الو میخوام زنگ زدم بابایی گوشی رو دادم دستت صدای بابا را که شنیدی گفتی سلام بابایی بیا خونه عزیزه دلم بابایی هم مثل ماما خیلی خوشحال شد یه بار بهت گفتم موش بخوردت تو ...
11 مرداد 1390

گردش و اتفاق

سلام نفس ماما امروز از رفتنمون به دیزین و اتفاقی که برات افتاد میگم جمعه حوصلمون سر رفته بود برنامه ریزی هم نکرده بودیم که بریم جایی بابایی دید کلافه هستیم قول داد شنبه مرخصی بگیره و ما رو ببره دیزین به قولش هم عمل کرد خاله هم چند روزی خونه ما بود بابایی گفت به پسر عمه بگم اونا هم با ما بیان دور هم خوش بگذره شب جمعه با هم هماهنگ کردیم صبح روز شنبه به اتفاق پسر عمه و خانمش و دختر کوچولوشون ثنا و همینطور خاله با هم رفتیم دیزین توو راه خیلی خوش گذشت تا دیزین آهنگ گذاشته بودیم دست میزدیم  تو و ثنا هم میرقصیدین  کنار یه رودخونه وایسادیم چند تا عکس از آروین خوشگلم بندازیم تا رسیدم دم رودخانه مثل همیشه شروع کردی به سنگ پرت کردن به آب، اط...
5 مرداد 1390

نقاش کوچولوی من

عشق ماما امروز کلی نقاشی کشیدی چند بار صدام کردی نقاشیاتو نشونم دادی صدام میکردی ماما بیا عکس توپ کشیدم بیا عکس گل کشیدم آخرین بارم گفتی مامی عکس آدم کشیدم  نقاشیتو که دیدم کلی ذوق کردم خیلی قشنگ بود به بابایی هم نشون دادم حسابی مشغول نقاشی کردن بودی منم طبق معمول از فرصت استفاده کردم چند تا عکس از تو و نقاشیت گرفتم که بزارم تو وبت راستی خاله چند تا از رنگها را بهت یاد داده خیلی باهات تمرین کرد تو هم چند تا از رنگها را بلدی و اسمشونو میگی آبی قرمز مشکی سفید سبز و زرد هر چی هم میبینی ازم میپرسی این چه رنگیه قربون پسر باهوشم برم برا امروز بسه امشب مهمون داریم منم کلی کار ریخته سرم تو هم کاغذا رو پاره و پخش و پلا کردی  برم به کارام برسم بازم ...
1 مرداد 1390
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به ❤ آروین ❤ می باشد